رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | خاطرات سربازی محاله یادم بره | قسمت سوم رمان ضرب الاجل عجوبه
سپاس دارم خداوند عزوجل را که تامل در واژگان را به من اموخت تا نجوای مادرم؛ دوستت دارم سر دهم و مجالی داشته باشم تا سر افرینش را بیابم
فصل سوم: خاطرات سربازی محاله یادم بره
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
اومدم کادمو بگیرم
کدوم کادو؟؟؟؟
هلیا اخمی تفننی از سر ناراحتی بر چهره نشاند
به، به! به همین زودی یادتون رفت (؟) هعییی دنیا بی وفا
قرار بود روز تولدم بگی که اولین بار چجوری با پدرم و سرهنگ اشنا شدی؟
سپهبد لبخندی زد. تبسمی از غم که هنوز دخترش به او پدر نمیگوید و لبخندی از شادی، زیرا یاد ان روزها گل از گلش میشکوفت. شیدا از در طرفداری دخترش برامد و ارنجش را به کتف سپهبد کوبید
بگو دیگه، دخترمو منتظر نزار
سپهبد بغضی کرد و گفت
باشه دیگه، یه لحظه مهلت بدین؛ چرا میزنی اخه؟
سپس قیافه مظلومی به خویش گرفت، مقداری از شربتش نوشید و لب به سخن گشود
ما اون زمان سربازی افتاده بودم زنجان. نمیگم دوست داشتم اینا، خیلی هم دنبالش رفتم که بیوفتم تهران اما خب نشد که بشه، البته خوب شد که نشد
اون وقتا زیاد فرودگاه تو شهر نبود شاید جمعا سه یا چهار تا فرودگاه داشتیم؛ پس دو راه بیشتر نداشتم یا باید با اتوبوس بین شهری مسافرت میکردیم یا با سواریهای دربستی، که خیلی گرون بود. منم که یه جوان خام و فقیر بودم؛ کلا وضعیت مالیام متوسط رو به پایین بود
سپهبد اهی به خاطر به یاد اوردن ان روزهای فقر و نداریاش کشید. حالش که اندکی جا امد صحبتش را ادامه داد
من هم بلیط اتوبوس گرفتم به زنجان، که از شانس خوب من بیست کیلومتر مونده به مقصد اتوبوس خراب شد
وقتی که از کار افتاد ساعت چهار صبح رو نشون میداد، ته تهاش اون مسافت باقی مانده رو راننده میتونست توی یک ساعت بره
توی پادگان راس ساعت شش صبحگاه بود؛ یعنی ما باید تا ساعت شش خودمون رو به اونجا میرسوندیم؛ اوایل امیدوار بودم که به موقع میرسیم، زمان گذشت و ماشین هنوز خراب بود؛ کمکم صدای همه مسافرا در اومده بود که اتوبوس با مشقت، بدبختی و عرق ریختن و سختی درست شد و راه افتادیم
بازم از خوش شانسی بنده ساعت هفت به زنجان رسیدیم، تازه باید راه پادگان رو پیدا میکردم؛ سرتو درد نیارم تا برسم به پادگان شد هشت صبح، کل بدنم از استرس میلرزید که بالاخره وارد پادگان شدم اول سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم که از شانس زیبای من نشد و فرمانده منو دید؛ منم از ترس چشمام رو اطراف میچرخوندم که مثلا بگم متوجه فرمانده نشدم. دیدم جلوتر یه جوان دیگه مثل من دیر کرده و پشت سرم هم یکی دیگه داشت میدوید تا به سمت ما بیاد
سپهبد چشمانش را که از ذوق میدرخشید به سمت خانوادهاش گرفت، با اشتیاقی بیحد و مرزی لبخند گفت: انقدر ذوق کردم که نگو، خوشحال شدم که خوم فقط دیر نکردم
فرمانده رو به ما کرد و با عصبانیت و تند خویی گفت: به، به، به!! سربازای تازه وارد، فکر کردین اینجا خونه خاله است؟ هر وقت دلتون خواست بیاین، برین.
دیر بیاین، زود برین. امشب شماها به عنوان تنبیه نگهبان هستید
سپهبد چشمانش را ستاره باران کرد؛ گویی در دنیا دیگری بود، با این حال خانوادهاش را زیاد معطل نگذاشت
تا شب یه عالمه استرس داشتم چون من که شب قبل هم نخوابیده بودم و امشبم باید نگهبانی میدادم. خلاصه عصر تو پادگان بهمون کار کردن با تفنگ رو یاد دادن؛ بعد ما بیسیم و تفنگ گرفتیم. ما سه نفر توی یه برجک افتاده بودیم. انگار سرنوشت هم میخواست ما باهم اشنا بشیم
هر سه نفرمون وارد برجک شدیم و مدت کوتاهی بدون هیچ حرف یا حرکتی کز کرده بودیم؛ که سرانجام یه پسره که چشماش عسلی بود؛ تبسمی کرد و رو به من گفت: نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟ اسم من فرشید اریا فر هستش، از قزوین اومدم بعد دستش رو به سمتم دراز کرد
لبخندش رو بالبخندی گرمتر پاسخ دادم؛ از جا پاشدم و باهاش دست دادم
اسم من ایلیاست، ایلیا پرستش. بیست و سه سالمه، از تهران اومدم
اون یکی پسر جوان هم که زانوهاش رو در اغوش گرفت بود؛ برخاست تا با من و فرشید دست بده
سرانجام لب به سخن گشود
من بهنام رادمنش هستم، بیست و یک سالمه و از کرج اومدم
هممون خندیدم. راستش دقیق یادم نمییاید به چی میخندیم
هلیا تا دید که سپهبد سکوت را برگزید، با ناباوری پرسید
پس بابا اول سر بحث رو باز کرد؟ واقعا شما توی برجک پادگان باهم اشنا شدید؟
سپهبد لبخندش را عمیقتر کرد. لبخندی که گویا غمی سنگین بر شانههای این مرد محکم و اسطوره بود، اما مگر اسطورهها مگر غمگین نمیشوند؟
او پریشان دخترش بود که بعد از گذر یازده سال هنوز جویا اتفاقات گذشته هست؛ زندگی چه بر سر انها اورده بود که میبایست تقاص اشتباههای نیاکان خویشتن را میدادند و خود نیز بهدنبال تاوان بودند
اره، پدرت روابط اجتماعی بالایی داشت. خلاصه تا نیمه شب درباره خیلی چیزها صحبت کردیم
مثلا چی؟
به طور مثال اینکه میخوایم چی کاره بشویم؟ هدفمون بعد سربازی چیه؟ دقیقا هر کاری کردیم، به غیر از نگهبانی! اما نمیدونم چی شد یهو که خوابم برد؛ من که مشغول استراحت کردن شدم، اروم اروم فرشید که پدر جنابعالی بود و بهنام که الان سرهنگ و پدر شاهین هستش هم گرفتن خوابیدند
هلیا و شیدا میخندیدند. ولی سپهبد که متوجه انها نبود؛ با سر خوشی صحبتش را ادامه داد
شما یه پادگان رو فرض کن که همه نگهبانهاش گرفتن خوابیدن
الفتحه صلوات واسه نگهبانا
سپهبد که متوجه طعنه هلیا شد قاشقی را به سمت او پرتاب کرد در چشمان قهوهای اش موج خوشی طغیان کرده بود ولی ارامش حاکم میان انها ارامش قبل از طوفانی برای هلیا بود
دلت میاد سمت بچه به این خوبی قاشق پرت میکنی؟
بله، بله، کلمه خوب برا یه لحظهات هستش
هلیا سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با شیدا با صدا بلندی در حالی که هلیا تکه کیکی را میخورد ومقداری از شربت شیدا رو بافتش ریخت، شروع به خندیدن کرد؛ سپهبد سر از عجز و ناراحتی تکان داد
به، به، به، به، ببین با کی میخوایم بریم سینزده به در! بخندین، بخندین، به ریش نداشته من بخندین
هلیا با شیطنت خاصی ابروانش را بالا داد، چشمان دریاییاش را به پدرش دوخت و پرسید
یه سوال داشتم. اونوخت همون جوری که نگهبانی دادید این همه سال رو طی کردید تا به مقام سپهبد رسیدید؟
گفتن این سخن از هلیا همانا و پرتاب شدن کوسن به طرفش همانا
کوسن به سر هلیا برخورد کرد؛ هلیا سرش را مالشی داد و با چهره ناراحتی که نشانه های درد و شیطنت در چشمانش مشخص بود؛ گفت: اخ! اخ! حالا چرا میزنی؟ از قدیم گفتن پرسیدن عیب نیست، نداستن عیب است
خانم ضرب المثلدان، نمیدونستم تازگی معلم ادبیات شدی! خوب شد گفتی خودم بلد نبودم
هلیا با نگاه خردمندانه و هوشمندانه دستی بر سر خویش کشید و سخن بر زبان اورد
بله دیگه گفتم بدونید
سپهبد که انگار حرف اخر هلیا را نشنیده بود؛ لب به سخن گشود
میدونی هلیا، همه رویاهایی داریم که برای رسیدن بهشون حاضریم از
خیلی فرصتها بگذریم، بریم. مثل یه کینه چندین ساله، طمع زیاد، لجبازی و
حال من، پدرت و سرهنگ اون شب همون طوری بود
ما میخواستیم شاید بطور غیر مستقیم یه اعتراض کنیم؛ اعتراضی به نگهبانی اون شب که شاید حقمون نبود
هلیا خود را به نشنیدن زد. حوصله بحث را نداشت، مخصوصا در رابطه با این موضوع که زندگیاش را دگرگون کرده بود
سپهبد چه میدانست که این دختر دوران کودکی و شور نوجوانیاش را از دست داد. تنها به خاطر انتقام، که همچو رود مذابی در رگهایش، افکارش و زندگیاش جریان داشت
شیدا چه میدانست که کودکی نکردن یعنی چه؟
تاب نخوردن در بوستان ها یعنی چه؟
گریه نکردن به خاطر بستنی یعنی چه؟
نوجوانی نکردن یعنی چه؟
پس از دست دادن تمام این لحظات خوش، تنها تقاص میتوانست او را ارام کند؛ تقاصی برای جبران رخدادهای این چندین سال.
شیدا حرف روی حرف اورد تا غروب خاطره انگیزشان به دعوای اتش باران تبدیل نگردد
خوب، بعدش چی شد؟
سپس تبسم تفننی بر صورت همسر و دخترش پاشید؛ سپهبد همگام او در این مسیر شد و بحث را عوض کرد
صبح خروس خون همین که افتاب تابید لب برجک، ما هم بیدار شدیم؛ ولی ای کاش پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه زودتر بلند میشدیم. هعی هعی هعی
چطور؟
چون وقتی هوشیار شدیم چهره محترم، مبارک و زیبای فرمانده گرامی رو که ماشااللّه عین عزرائیل بالا سر ما ایستاده بود، دیدیم
فرمانده گفت: به به! نگهبانهای فعال و پر کار پادگان! خوب خوابیدید؟ بالشت، پتو یا ملافه چیزی نیاز داشتید برای نگهبانی دادن؟
فرشید با سر خوشی در ان موسم که به عضلاتش کش و قوس میداد؛ لب به سخن گشود
اره، فرمانده عالی بود؛ همه خستگیهام در رفت البته یه ملافه هم بود که دیگه عالی میشد
فرمانده که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود و دود از گوشهایش بیرون میزد؛ فریاد زد
انگار ما یه چیزی به شما بدهکاریم! بیچاره سرباز های ما! که به امید نگهبانی شما دیشب خوابیدن
فرشید رو به فرمانده گفت: مگه ما چمونه؟ جوان به این رعنایی، رشیدی و شجاعی
فرمانده به او مجال نداد تا سخنش را اکمال کند و با نگاه اندر عاقل سفیدی او را نظارگر شد
خوابالویی، تنبلی. به پا چشم نخوری یه وقت! به مادرت بگو برات اسفند دود کنه
فرمانده که از توصیفات فرشید دیگر به اخرین حد تند مزاجی رسید بود گفت: تو پست نگهبانی گرفتید خوابیدید؛ پاداش هم میخواین؟
سه سرباز مدتی سکوت را برگزیدند که فرمانده از ساکتی انها اوج سواستفاده را کرد
برق شیطنت در نگاه فرمانده موج می زد
باشه، الان بهتون جایزه هم میدم
فرمانده رو به سربازی که کنارش ایستاده بود و دفتری دستش بود گفت: سرباز، برای این سه تا نگهبان خوش خوابمون؛ سه ماه اضافه خدمت هدیه بده
هلیا که از شدت هیجان روایت سپهبد روی پایش بند نبود سپس با سر خوشی پرسید
چی کار کردی وقتی فرمانده این رو گفت؟
بسی مظلومانه، ضعیفانه و لوسانه بهش نگاه کردیم که گفت نکنه دلتون پنج ماه اضافه میخواد؟ قانون ارتش اینه: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه
هلیا دوباره با خندهای که زیاد در پنهان کردنش موفق نبود، پرسید
پس برای این بود که تو عملیاتها، اسم مستعارت نگهبان فعال هستش؟ پس این لقب به دوران سربازی بر میگرده؟
شیدا با زیرکی یکی از ابروانش را بالا انداخت سپس چشمکی به سپهبد زد که سیما بشاش را دلنوازتر میکرد و ندانسته باز دل از این مرد نبرد، میبرد
اضافه خدمت خوردی؟
سپهبد با تکان دادن سرش حرف هر دو را تایید نمود و تبسمی به سان رقص قلم بر کاغذ مهمان چهره همسر باوفایش کرد سپس او با بیان شیرینی، لب به سخن گشود
خلاصه ما چون اعصابمون خورد بود که اضافه خدمت خوردیم؛ یه نقشه شرورانه کشیدم
که فرداش نصف شبی، چندتا عقرب رو ول کنیم کف اسایشگاه
شب زودتر از چیزی که فکر می کردیم رسید، پنج تا عقرب رو ول کردیم کف سالن. ما هم رفتیم بیرون تا از خطر احتمالی فرمانده، در امان باشیم. از قضا یکی از عقربها میره روی صورت یکی از سربازا و نقشمون زود لو میره و ما با صدا جیغ و داد سربازا فهمیدیم که نقشمون عملی شده
اونا از اسایشگاه میومدن بیرون و ما رو میدین که میخندیم و انگاری یکی از عقربا سربازا رو نیش زده و اون هم کلی مسخره بازی در اورده و تازه فهمیده بودن که ما نیشش رو کندیم و خطری نیستن
و این طوری بود که ما رو دو هفته از اسایشگاه شوتمون کردن بیرون؛ ما هم چون جایی واسه خواب نداشتیم پس تو سنگر خوابیدیم. تازه کلی هم خوش به حالمون شد چون اونا با ترس و لرز واسمون غذا میاوردن
مدتی سکوت حکمفرما شد. هلیا ذهنش درگیر بود؛ گویا سعی در این داشت که همه دادهها را هضم کند، شیدا نیز به همان چیزی میاندیشید که سپهبد نیز به ان میاندیشید. گویا هیچ یک از ان دو نمیخواست افکارش را بر زبان بیاورد. در اخر هلیا سر بحث را در چنگ گرفت
راستی سرهنگ، شاهین و شهاب الان چی کار میکنن؟
سپهبد که انگار در دنیا دیگری بود، زمزمه کرد
- اهان اونا رو میگی؟ سرهنگ که تازه یه پرونده رو تموم کرده و ارتقا مقام گرفته. شاهین برای ادامه تحصیل رفته المان، شهاب هم در عرصه خوانندگی فعالیت میکنه، پولدار و بسیار مشهور شده؛ به تازگی یه شرکت کامپیوتر رو هم تاسیس کرده و در حال حاضر سرپرستی اونجاست
باد بیقرارانه میان شاخساران، لابه لای پردهها و علفها میوزید؛ شاید میخواست اتمام خاطره گویی سپهبد را مخابره کند که همان طور شد
بهتر بریم، داخل و گرنه همه سرما میخوریم
شیدا بافتش را که باد با سماجت خاصی میخواست ان را به پرواز در اورد، محکمتر به دور خود پیچید. همگی به داخل رفتند، اما دلهره خاصی در قلب هلیا به وجود امده بود و همچنان بسیاری از پرسشها در ذهنش بی جواب و بسیاری از پاسخها بدون داشتن سوالی در افکارش اواره مانده بودند. که همه و همه نشان دهنده یک جمله بود
هلیا مراقب خود باش
گرگی در جنگل به کمین تو نشسته است تا شکاری به غنیمت ببرد
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄ رمان ضرب العجل اعجوبه فصل شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد ◄
رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | تری کی | قسمت اول رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل تری کی | قسمت اول | رمان ضرب الاجل عجوبه
سرش بسیار درد میکرد و گویا این نشانه، از ان بود که دیشب سر در بالشت نگذاشته، ولی
سر درد مانع قدم زدنش نشد. همچنان به این میاندیشید که او کیست؟ خنده دار بود
با چنین شهرت، ثروت، القاب و شانزده سال سن، هنوز جوابی برای این سوال نداشت
تنها بود، خودش هم این را میدانست برای سخت ترین مسائل فیزیک راه حلی برای
گشایش انها داشت؛ ولی برای پاسخ این مسئله پایشی نداشت و هر سال مردود میگشت
خستگی بر اندام بی جانش چیره شد و او را مجبور به اطاعت از مغزش میکرد. تاکسی گرفت تا به عمارتش برود
تا به خودش آمد در مقابل عمارت بود و پس از مدتها نگاهی به جزئیات ان انداخت؛
در ورودی شکلاتی رنگ بود اما دستگیره طلایی نظرش را بیشتر جلب کرد. مسیری که برای رفتن به داخل عمارت طی میکرد پر از سنگریزه بود؛ مسیر درست مقابل ساختمان عمارت
دو راه میگشت، گذرگاه سمت راست به عمارت و دیگری به پارکینگ؛ راه داشت
در کنار جاده سنگ ریزهای، پرچینهایی قرار داشت، پشت ان گلهای یاس، محمدی و رز با رنگهای متنوع به چشم میخورد. پشت گلها درختان میوه طوری که انگار گلها را در اغوش گرفتهاند؛ نمای زیبایی ساخته بودند. میوه گردو، آلوچه، زردالو، آلبالو، انار و سیب ثمره هر سال آنها بود
زمانی به همه اینها فکر میکرد که در حال طی کردن پلکان طبقه دوم بود؛ در اتاق را باز نمود و خودش را روی تخت پرتاب کرد
به عکس دخترک بر صفحه نمایش خیره شد؛ فرزند قاتل خانوادهاش بود
با صدایی رسا و جدی لب به سخن گشود
"دختری شانزده ساله به نام هلیا پرستش لقب اعجوبه ایرانی را از رهبر دریافت کرد؛ او با داشتن شغلهای گوناگون در چنین سنی نظیر بازیگری، پزشکی، برترین گیتاریست کشور، متخصص سخت افزار، کاراته کار موفق ایران زمین، جز ده معمار پر درامد تهران و تنها خواننده مجاز پیش فرض خانم کشور است؛ مردم جهان در حیرتند که این دختر چگونه توانسته این شغلها را در پایان شانزده بهار زندگانیاش بدست بیاورد"
امروز سر تیتر تمامی اخبار کشور این بود
عملیات تری کی که همه در جریان آن بودید که با ریاست مرحوم سرگرد فرشید اریافر بود
اونا بزرگترین تهدید برای باند ما بودن که ما خودش و خانوادهاش رو منفجر کردیم اما همین دختر به اصطلاح اعجوبه باقی مانده این خانواده ست. ما باید اخرین ریشه این خانواده، یعنی این دختر رو، بخشکانیم
صدای دست و سوت در سالن پر شد
***
سوار ماشین زمان میشویم و به شش ماه پیش باز میگردیم
***
هلیا از ماشین سپهبد پیاده شد، دسته گل را در دستانش جابهجا کرد و به سمت قبرستان حرکت کرد؛ ارام ارام گام برداشت تا به جایگاه اختصاصی شهدا رسید. به دو قبری که روی آن نامهای فرشید اریا فر و عاطفه باقری خود نمایی میکرد، خیره شد. دسته گل را دو قسمت کرد و بر انها نهاد
مامان! بابا! دلم براتون خیلی تنگ شده. امروز شونزده سالگیم تموم میشه؛ یازده ساله که دیگه نیستین. مامانی دلم برای کلوچههای گردوییات و داد زدن هات تنگ شده؛ دلم برای اذیتهای افشین و راستین یه ذره شده
قطرات اشکش روی قبور ریخت. سرش را به سمت جایگاه ابدی پدرش، برگرداند
بابا! دلم به حال دوتا داداشم میسوزه که حتی جسدشون هم پیدا نشد؛ وقتی به این فکر میکنم که بدنشون توی اتیش ذره ذره سوخته، قامتم به لرزه میوفته
هق هق مجال به او نداد تا سخنش را به اکمال برساند؛ دخترک با لجاجت اشکانش را پس زد
اما من موفق میشم؛ شش ماه دیگه، فقط شش ماه صبر کنید و ببینید که من درست میگم
فاتحهای خواند و صورت خیسش را زدود. به لباسهایش تکانی داد و از جا بلند شد. سوار ماشین پدر خواندهاش شد. به سمت عمارتشان شروع به راندن کرد. از ماشین پیدا شد و آن را در حیاط گذاشت. دستش را روی دستگیره در نهاد؛ لحظهای درنگ کرد، مکثی برای پافشاری و سخنانی که قصد داشت بگوید، اما با جسارت تمام در را گشود
تولد، تولد، تولدت مبارک. مبارک، مبارک، تولدت مبارک. بیا شمعها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی! لبت شاد و دلت خوش، تاصد سال زنده باشی
هلیا تبسمی بر لب نشاند و لب به سخن گشود
شیدا جون! این کارها دیگه چیه (؟) من دیگه بزرگ شدم
سپس به سالن پذیرایی خانه نگریست. ناگاه متوجه رقص زیبای بادکنکها و اویزها بر راه پله شد
گویا او، در نجوای نهفته کلامش، ره سپار سرزمین کودکیهایش گشت و شهاب اندیشهاش او را دلتنگ خاطرات دلنواز گذشته نمود که آن، انبوه اندوه را در قلبش سراریز کرد
با مشقت بسیار دل از ان افسون رنگین کند و به اطرافش نگریست
کل عمارت نشان از نشانی ان شمیم شکوفایی داشتند. زیرا همه جا به زیبایی هزار بهار اذین گشته بود و فرش شکوفه بر زمین پهن بود
هلیا با سکوت کلامش حق شناسی بر جای اورد سپس نظر را از رد پای ارامش کند و به میزی که درست در میان فرش شکوفهها قرار گرفته بود؛ انداخت
کیک عظیم سه طبقه جلوه بی کرانی به پلکانش بخشید چندین جعبه زیبا و لطیف، که در حصاری از مخمل پیچیده شده بودند؛ حاکی از حس کردن طعم خوش زندگی، در میان گذر با شتاب ثانیهها روزگار بود
سپس با اشک زلالی که در پلاکانش غوطه ور بود؛ نگاهش را به سیمای پدر و مادر خواندهاش انداخت. گرچه شیدا مجالی به او نداد تا لب از لب باز کند
چی؟ بزرگ (؟) توهنوزم که هنوزه، همون دختر کوچولوی منی! تازه امسال شونزده سالت میشه
هلیا نگاهش را در سالن چرخاند. گویی در ان میان وجود کسی کم بود، دیدگان هلیا همانند رقص قلم بر کاغذ، به هرسویی از عمارت چشم میانداخت تا انان را بیابد
شاید منتظر سرهنگ و همسرش بود
سرهنگ، سپهبد (پدر خوانده هلیا) و پدر هلیا دوستانی دیرینه بودند. هلیا با به یاد اوردن نام همسر سرهنگ، تبسم دل نشینی بر لب نشاند
بنفشه؛ اسمی دلربا برای بانوی رافت بود که همچو تولد اطلسی در میان کهکشانها، نشاط را با نقاشیهای چیره دستش به همگان هدیه میکرد
و شیدا نام مادری بود که بی انکه مادرش باشد، مادری را در حقش تمام کرده بود. سپهبد از سر سخاوت هلیا را که فرزند دوست صمیمیاش بود؛ به فرزند خواندگی قبول گرفت و هیچگاه نگذاشت دخترکش، نبود پدر را احساس کند
درگیر پرونده جدید شدن
هلیا تبسمی از سر اسودگی مهمان سیمایش کرد
خوب، بیا شمعها رو فوت کن
زیر لب آرزویی کرد سپس شمعهای شانزده سالگیاش را به کام خاموشی برد
پس هدیهام چی؟
سپهبد دست در جیب کتش کرد و بسته کوچک کادوپیچی را دراورد. هلیا بی صبرانه کاغذ کادو را باز نمود. سپهبد تبسمی بر اشتیاق دخترکش زد و لب به سخن گشود
سوییچ بی ام وی داخل حیاط مبارکت باشه
هلیا برای دقایقی از حیرت ماتش برد سپس نگاهاش را به شیدا دوخت. شیدا سری به نشانه تاکید تکان داد. او از خرسندی، اشک در چشمانش جمع گشته بود؛ ناگاه به خود آمد. شادی کنان پدرخواندهاش را دراغوش گرفت. سپهبد دستانش را به دور دخترک مغرورش، انداخت و پدرانه او را در آغوش فشرد
شیدا که از دور شاهد خوشی سپهبد در کنار هلیا بود؛ صدایش را با لحن شوخی بلند کرد
باشه دیگه، فقط هدیه طرفو باز میکنی؟ هعیی به قول معروف _ بشکنه این دست که نمک نداره
هلیا دل از سپهبد کند و دل به شیدا سپرد سپس به سمتش گام برداشت و تبسمی بر لب نهاد. دست در شانه شیدا گذاشت و بوسهای بر صورت مادر خواندهاش نشاند
ناراحت نشو؛ شیدا جونم
سپس هدیه او را از روی میز برداشت و ربان را از دور پاکت باز کرد. بی درنگ منتظر بود بداند مادر خوانده خوش ذوقش، چه برایش به ارمغان اورده. ناگهان ده بلیط باشگاه اسب سواری ممتازان چشمش را گرفت. آن باشگاه یکی از بهترینهای ایران بود؛ باچهرهای شگفت زده و ادابدان دهان به سخن گشود
واقعا ممنونم، اما مشکل اینجاست که من اسب سواری بلد نیستم؛ حالا این به کنار؛ این همه بلیط! یکی نه، دوتا نه، ده تا!
شیدا حق به جانب از خویشتن دفاع نمود
توکه این همه چیز بلدی، اینم یادبگیر، در ضمن اینجوری میتونی دوستهاتم با خودت ببری
.. اما من که دوستی...
سرش را پایین انداخت و جملهاش را نیمه تمام گذاشت. دقایقی سکوت حکم فرما شد. سپهبد قیافهای متفکرانه به خود گرفت و رو به هلیا نمود
...هنوز مطمئنی؟ که میخوای ......
هلیا عجولانه سربحث را در چنگال خویش گرفت
اره؛ به عمرم انقدر مطمئن نبودم
دیگه از این به بعد هرگز نمیتونی ازادانه به خرید یا قدم زدن بری تو الان هم هیچ دوستی نداری(؟) نظرت چیه قبلش چندتا دوست پیدا کنی؟
کی گفته من هیچ دوستی ندارم؟ پس ارغوان، سنا، لُنا، شیوا و فاطمه شلغمن؟
عجب دوستایی که شش ساله نه تو زنگ زدی نه اونا، خدایا شکرت! که نمردیمو معنی دوستی رو هم فهمیدیم
شیدا، شهامت مداخله در بحث انها را نداشت ولی دیگر طاقتش طاق شد
وای! وای! بس کنید با هردوتاتونم؛ ایلیا، هلیا قول میده رابطه دوستی رو دوباره برقرار کنه و هلیا، ایلیا قول میده کارها رو تموم کنه؛ هردوتاتون موافق اید مگه نه؟
اجبارا هر دو بلهای گفتند. سپهبد کلافه شده بود
هلیا خوب میدانست که وقتی او دستش را با کلافگی بین موهایش میکشد خبر از عصبی بودنش را میدهد. اما هرگز نمایان نمیکرد که نگران تک دخترش است
شیدا باز به نجات انان شتافت و هردو را از منجلاب بیتفاوتی بیرون کشید
ما یه خانوادهایم؛ خانواده یعنی پشت هم و مراقب هم بودن، در هر شرایطی
از هم حمایت کردن. شاید از حرفایی که بهم بزنیم، برنجیم. اما بازم ته دلمون اون عشق،
اون عنصر حمایت وجود داره
خانواده به این معنی نیست که کردارمون شبیه هم بشه، به این معناست که زندگی بدون اون فرد یه چیزی کم داره که باعث اشفتگی میشه، ممکنه در مقابل هم تظاهر به نفرت کنیم اما تو قلبمون میدونیم که این یه دروغ بزرگه؛ درکل همین احساس حمایت و دوست داشتن ما رو بهم وصل میکنه و حس پریشانی برای همه اعضا ایجاد میکنه
جو مدتی ارام شد؛ سپهبد تاب نیاورد و از هلیا پرسید
میخوای بعد معرفی چی کار کنی؟
میخوام پرونده تری کی رو از حالت مختومه در بیارم
تری کی؟ مگه اونا نمردن؟
نه؛ همش یه صحنه سازی مضحک بود
...وایسا؛ ببینم تری کی همونایی نبودن که عاطفه جون و سرگرد رو.......
سپهبد نگذاشت که شیدا صحبتش را ادامه دهد؛ زیرا میدانست این سخنان به یک زخم تازه التیام یافته، نمک میپاشد.
اره
سکوت بود؛ که فضا را سنگینتر میکرد. اشکها در چشمان بشاش شیدا شروع به جوشش کردند
دنبال انتقام هستی هلیا؟ اوایل که حرفشو میزدی؛ فکر می کردم یه بازی کودکانه باشه که بعد یه مدت فراموشش میکنی؟ اما کنون؟
هلیا دیگر توان تحمل این فضا را نداشت
من میرم زیرزمین، دنبال دفتر تلفنم تا بتونم به دوستام زنگ بزنم
جمع سنگین خانه را پشت سر انداختنش، نشانه پافشاری بر تصمیمش بود، دقیقا چیزی که سپهبد را به وحشت میانداخت
شیدا زمزمه کرد: اگه هلیا میدونه که اونا زندهاند؛ یعنی اونا هم میدونن که هلیا زنده ست
اگه هم ندونن، شش ماه بعد که هلیا به عنوان اعجوبه ایرانی معرفی بشه، می فهمن شیدا و ایلیا نگران قضیه انتقام هلیا بودند. رویدادی که ریشه در گذشته و شاخسارانش در اینده بود. امکان داشت هلیا جوان را به کام مرگ ببرد
هرچند برای او هیچ چیز مهم نبود